loading...
پـورتـال خوانـدنی ها , سبک زندگی ,علمی و پزشکی , مذهبی ,گالری عکس هنرمندان, پرتال تفریحی
erfan بازدید : 204 یکشنبه 02 آذر 1393 نظرات (0)

قصه ی جالب کتابهای شلخته

 

قصه کتابهای شلخته,قصه کودکانه,قصه برای کودکان,داستانهای کودکانه,

امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند. اما مثل اینکه این کتابها هنوز کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی می کردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند. یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و...

خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند. اعضای کتابخانه از کار این کتابها تعجب کرده بودند. ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند. منتظر بودند تا ببینند مسئول کتابخانه خودش چکار می کند.

مسئول کتابخانه یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک! اینجا باید سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و بخواند.

کتابها با تعجب گفتند " بخواند!"

مسئول گفت: "بله بخواند."

کتابها همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند و گفتند مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند!

مسئول کتابخانه اخم کرد و سر جایش نشست.

صحبت کردن کتابها آرامتر شد، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند برابر خودش جا بگیرد.

کتابهای مودب و منظم قبلی، از دست کتابهای جدید شلخته ،خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می زدند تا اینکه یکی از کتابها که از بقیه قدیمی تر بود، از کتابهای جدید پرسید: "ببخشید می تونم بپرسم شما قبلا کجا زندگی می کردید؟"

کتابهای شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند :"لای اسباب بازی های ستاره خانم."

کتاب قدیمی گفت: "لای اسباب بازی ها ! اما کتاب باید توی کتابخانه باشد تا سالم و تمیز بماند. "

یکی از کتابهای شلخته گفت: "مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده، جلدمون خراب شده، چند تا از کاغذهامون پاره شده...."

کتاب قدیمی با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت" "حالا فهمیدم چرا انقدر همدیگر رو هل می دهید یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید. وقتی یک کتاب آسیب می بیینه شکلش زشت می شه و دیگه نمی تونه درست لای کتابها قرار بگیره."

کتابها وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتابهای تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند و ساکت شدند.

کتاب قدیمی دوباره گفت: "حالا خدا را شکر الان توی کتابخانه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای اسباب بازیهای بچه ها نیستید. اینجا کم کم شکلتان هم زیبا می شود و کاغذهای مچاله شده تان صاف می شود. بعد خودتان می فهمید که چقدر زندگی در کتابخانه کیف دارد. تازه از همه مهمتر، اینجا بچه ها شما را بر می دارند و قصه های قشنگتان را می خوانند."

این حرفها انقدر روی کتابهای شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند گریه کنند. آخر آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند. هنوز حرفهای کتاب قدیمی تمام نشده بود که یکی از بچه ها سراغ کتابهای شلخته آمد و سه تا از کتابها را برداشت تا با دوستهایش بخواند.

سمیرا بازدید : 503 سه شنبه 17 تیر 1393 نظرات (0)

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد, شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

__________________

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,

ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,

ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

__________________

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

__________________

داستان الاغ دم بریده

ک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

__________________

داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

__________________

داستان پرواز در اسمانها

 

 

ردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

__________________

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن

مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم

نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

__________________

داستان قیمت حاکم

وزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

__________________

داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

__________________

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست:

دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

__________________

داستان بچه ملا

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

__________________

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

__________________

داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

__________________

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

__________________

داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

سمیرا بازدید : 835 سه شنبه 03 تیر 1393 نظرات (0)

تصور کنید که در سلولی بدون پنجره زندانی شده اید. برای اینکه پیغامی را با ضربه زدن به دیوار؛ به زندانی سلول کناری انتقال دهید دنبال راهی هستید. مسئله این است که شما باید پیغام را راس ساعت 9:15 دقیقه شب به او برسانید. چون در این ساعت نگهبان ها تعویض می شوند و صدای ضربه به دیوار جلب توجه نمی کند. البته شما متوجه تغییر شیفت نگهبان ها نمی شوید و ساعت هم ندارید.

لوله ای از گوشه سلول شما رد شده که دائم نشتی دارد ولی شما نمی دانید دقیقا چند قطره در هر دقیقه از آن می چکد و برای تخمین زمان به شما کمک نمی کند. اما صدای ناقوس کلیسا را که راس هر ساعت یک بار نواخته می شود، می شنوید.خنک شدن دیواره غربی سلول را بعد از غروب آفتاب می توانید حس کنید و هر شب بین ساعت 6:15 تا 6:45 شام شما داخل سلول گذاشته می شود.

چطور متوجه می شوید که ساعت 9:15 دقیقه است؟

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

جواب

بعد از اینکه شام می رسد منتظر صدای ناقوس کلیسا باشید. با توجه به اینکه شام بین ساعت 6:15 و 6:45 می آید اولین ناقوس پس از آن، ساعت 7 را مشخص می کند. به محض شنیدن ناقوس شروع به شمردن قطره های آبی که از لوله می چکد کنید تا ناقوس ساعت 8 را بشنوید. تعداد قطره ها را تقسیم بر 4 کنید تا قطره هایی که در زمان 15 دقیقه می چکد را به دست آورید. (البته می توانید تعداد قطره های 1 ساعت را تقسیم بر 60 کنید تا تعداد قطره ها در 1 دقیقه به دست آید و آن را در 15 ضرب کنید)

وقتی دوباره ناقوس کلیسا ساعت 9 صدا کرد، شروع به شمردن قطره های آب نشتی از لوله کنید تا به عدد به دست آمده از مرحله قبل برسید. هم اکنون ساعت 9:15 دقیقه شب است و شما می توانید پیغام خود را به سلول کناری برسانید.

سمیرا بازدید : 323 شنبه 24 خرداد 1393 نظرات (0)

 

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید: من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!

یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت!

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت: ماجرا چیست؟

استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست!

بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

گفت: نه

بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!

گردآوری: گروه داستان ترفند-.html" title="فان ام سی" target="_blank">فان ام سی

سمیرا بازدید : 281 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
پس از حضور سيدمهدي رحمتي در برنامه شب گذشته ورزش از نگاه دو و صحبت‌هاي اين بازيكن، هواداران واكنش‌هاي مختلفي به اين موضوع نشان دادند و عده‌اي تحت تاثير اشك‌هاي سيد قرار گرفتند و از ناحقي در تيم ملي گفتند، عده‌اي هم معتقد بودند او تيم را در سخت‌ترين شرايط تنها گذاشته و نبايد به جمع شاگردان كي‌روش اضافه شود.

 

پس از اين برنامه، علي دايي و و محمد دادكان با اين دروازه بان خوب كشورمان تماس گرفتند و به او دلداري دادند. رحمتي هم ضمن تشكر از آنهايي كه به يادش بودند، براي تيم ملي آرزوي موفقيت كرد.

 

سمیرا بازدید : 450 دوشنبه 25 فروردین 1393 نظرات (0)

مرحله اول: شما خجالت نمی کشی اومدی ثبت نام یارانه؟! آخه 45500تومن ارزشی داره که ازش انصراف نمی دی؟! اصلا هیچ می دونی اگه بیخیال یارانه ات بشی، مسئولین می تونن با بخشی از پول حاصل از انصراف از یارانه، باقی مناسبت ها رو هم بهتون پیامکی تبریک بگن؟!

خودت بگو! 45500تومن بیشتر ارزش داره یا اینکه بهت با پیامک تبریک بگن؟! حتی شاید اگه تعداد انصرافی ها از یارانه زیاد باشه این بودجه وجود داشته باشه که مسئولین دولتی در سال 94، به جای پیامک، یکی یکی به شهروندها زنگ بزنه و تلفنی سال نو رو تبریک بگه!

اگر شما با توجه به موارد گفته شده؛ هنوز هم رویت می شود یارانه بگیری به مرحله دوم برو!

مرحله دوم: واقعا که عجب رویی داری شما! مگه ندیدی فتیله ای ها از یارانه شون انصراف دادن؟! مگه زیرنویس های تلویزیون رو نخوندی؟! مگه شکوفایی اقتصادی کشور برات مهم نیست؟! لااقل به حرف زن چینی ارسطو در سریال پایتخت توجه می کردی و وارد این مرحله نمی شدی!

 

در ادامه مطلب

سمیرا بازدید : 95 دوشنبه 25 فروردین 1393 نظرات (0)

وسط ظهر در ماه رمضان برید جلوی دادگستری یه سفره مفصل پهن کنید و شروع کنید به خوردن.

قبل از ورود به دستشویی عمومی به بقیه تعارف کنید.

تو آلبوم کنار عکس بچتون چندتا از پوشکهای نازنینشون رو هم بچسبونید.

سر میز غذا مدام جوکهای کثیف دبلیوسی ای تعریف کنید.

سر میز با آفتابه برای مهموناتون آب پرتقال سرو کنید.

توی راسته ی خیابون روی شیشه ماشینهایی که پارک کردند تف کنید.

از زیر شلواری پدربزرگتون به عنوان هدیه ولنتاین استفاده کنید.

برای بستن در سامسونتی که توش هندونه گذاشتید تلاش کنید.

از مامورین زن طرح ارتقای امنیت اجتماعی شماره بگیرید.

با کراوات ابریشمی شوهرتون در دبه ی ترشی رو پلمب کنید.

صندل پاشنه ۵ سانتی رو با جوراب مچی بپوشید.

به برادر یا خواهرتون(هر کدوم که بیشتر فاز میده )زنگ بزنید و با صدای بریده بریده و نگران بگید بابا .. بابا…بابا … آب داد درسشو یادته ؟

برای معافیت از سربازی همه دندوتاون رو بکشید.

 

ادامه متن در ادامه مطلب

اطلاعات کاربری
نظرسنجی
بازیگر زن مورد علاقه شما ؟
آمار سایت
  • کل مطالب : 1414
  • کل نظرات : 640
  • افراد آنلاین : 78
  • تعداد اعضا : 146
  • آی پی امروز : 370
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 1,024
  • باردید دیروز : 2,442
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 4,041
  • بازدید ماه : 4,041
  • بازدید سال : 16,009
  • بازدید کلی : 2,371,447