loading...
پـورتـال خوانـدنی ها , سبک زندگی ,علمی و پزشکی , مذهبی ,گالری عکس هنرمندان, پرتال تفریحی
سمیرا بازدید : 322 شنبه 24 خرداد 1393 نظرات (0)

 

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید: من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!

یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت!

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت: ماجرا چیست؟

استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست!

بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

گفت: نه

بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!

گردآوری: گروه داستان ترفند-.html" title="فان ام سی" target="_blank">فان ام سی

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط mahdi در تاریخ 1393/03/27 و 16:25 دقیقه ارسال شده است

الان شما از نویسندگی به مدیر تبدیل میشید دو باره برید بیرون وارد شید همون رمز و همون نام کاربری


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
نظرسنجی
بازیگر زن مورد علاقه شما ؟
آمار سایت
  • کل مطالب : 1414
  • کل نظرات : 640
  • افراد آنلاین : 81
  • تعداد اعضا : 146
  • آی پی امروز : 367
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 976
  • باردید دیروز : 2,442
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 3,993
  • بازدید ماه : 3,993
  • بازدید سال : 15,961
  • بازدید کلی : 2,371,399